*پویا مهرابی
علفزار میکوشد ناگفتنیهای اجتماع امروز ایران را به تصویر بکشد؛ جنایت، تجاوز و انحطاط اخلاقیات، مگوهایی هستند که در این درام به اجزایشان پرداخته نشده و به جای آن به نیمنگاهی به هرکدام بسنده میشود. میشد دستکم کاوش بیشتری در اجزای یکی از این مسایل داشت و جزئیات آن را بیشتر مورد تحلیل قرار داد و در کنارش اشاراتی بر دیگر معضلات داشت. چراکه برخی از این معضلها پیشنیاز فهم دیگریاند. همین روش میتوانست از تکهتکه شدن پیرنگ علفزار جلوگیری کند تا به ورطه تکرار گویهها و گزارههایی تکراری و کلیشهای نیفتد. بهعبارتیدیگر درام میتوانست از خیلی از حاشیهها عبور کند و درعوض تعلیقهای عمیقتری بهوجود بیاورد.
برای مثال پایان درام میتوانست دقیقا در لحظهای باشد که علف هرز دیگری از ماجرا کشف میشود: زمانیکه متهم اصلی اقرار میکند که یکی از اعضای آن خانواده در رابطهای نامشروع بارها به آن باغ مراجعه میکرده. درام همینجا بهپایان میرسید و این میشد نقطه عطف نهایی قصه و مخاطب را درگیر نوعی بهت و تعلیق اساسی میکرد و به بیان سادهتر برگ برنده کارگردان در میخکوبکردن مخاطب میبود؛ اما این فیلمنامه بهسادگی دست خود را رو میکند و آن تعلیقِ در قصه از بین میرود. به نظر میرسد نهتنها در علفزار شاهد درامی متکیبر تکنیکی ضعیف هستیم، بلکه در فرم هم دچار بحران میشویم.
ما میتوانیم این علفزار را به مثابه هرزهزاری از انحطاطات اخلاقی، فرسایش نهاد خانواده، بیبندوباری و مسالههای دیگری مرتبط با این نهاد در نظر بگیریم. روایت علفزار در مضمون شبیه کارهای داستایوفسکی است. نیروهای خیر و شر، نیک و بد در برابر هم قرار میگیرند. و هریک تو را به سمتی میکشانند. حتی بهجرات شبیه جنایات و مکافات است. هم پسندیده است که پیرزنی نزولخوار کشته میشود و هم ناپسند و مذموم است که فردی به قتل میرسد.
در علفزار قهرمانی وجود ندارد. نه بازپرس در قامت قهرمان است نه زنی که به او تعرض شده و از دادخواهی خویش دستبردار نیست. ما درگیر در تب و تاب چند مساله اصلی هستیم. یکی از آنها اخلاق است. اخلاقیات پایمالشده، اخلاقیات رسمی و عرف جامعه و هنجارشکنیهایی از جنس تجاوز، تعرض، خیانت، روابط ناپایدار و امثالهم.
سهگانهای یا بهبیان درستتر چهارگانهای با مخرج مشترک کودک دراینمیان شکل میگیرد. بازپرس با بازی خوب پژمان جمشیدی در قسمتهای مختلف فیلم با چهار کودک یا انسان که هریک از طبقات مختلف اجتماع هستند روبهرو است. اولی همان کودک سکانس اول است که بهضرب گلوله ناخواسته مامور قانون کشته میشود. دومی، کودک آن زن و مردیست که سالیان قبل از سر رابطهای نامشروع او را محکوم به زندگی کرده اند و او حالا یا باید بار ننگ را تا آخر عمر بهدوش خود بکشد و هرروز بمیرد یا با مسامحت شناسنامهدار شود. و کودکِ آخر همان شاهد صحنه تجاوز به مادرش است. کودکی که در همان لحظه و تا آخر عمر بارها در کشاکش زندگی بیرحم خواهد مُرد و این داغ با او خواهد ماند و بهراستی «آیا این صحنهها از یادش خواهد رفت؟». او حالا بدون حق تصمیمگیری در ترغیب یا تحریک مادرش به شکایت و دادخواهی آلت دست اطرافیان است. بیهیچ حق تصمیمگیری در سیکل محتوم نادرستی و ناراستی عدهای افتاده است. او معصوم است و فقط اشتباهی در جایی بوده که نباید. و سرآخر کودک یا دختر خودِ بازپرس که میدانیم مریض است و پدرش قصد دارد بهزودی به تهران منتقل شود اما حالا درگیر پروندهای به شدت پیچیده و وحشتناک میشود که حتی نوع تصمیمگیری بازپرس بر سرنوشت دخترش هم تاثیر میگذارد.
فیلمساز سعی داشته رنجِ موجود در برخی پروندههای قضایی را، که پیش از این بهصورت کلیشهای و جستهوگریخته اینجا و آنجا میدیدیم، اینبار بهگونهای کاملن رئال، طبیعی، و باورپذیر و از همه مهمتر صادقانه و مستدل نشان دهد.
پایان خبر/