سارا مهرابی
استانتون کارلیسر جوان سرخوردهای است که با اندوهی بزرگ از خانوادهای مبهم، جسد پدرش را در خانهاش دفن میکند، خانه را به آتش میکشد، و راه زندگی شخصیاش را در پیش میگیرد. او با کارناوالی آشنا میشود که در آن، نمایشهای عجیب و حتی غیرقانونی انجام میشود. در این کارناوال، مردی را زندانی کردهاند که از شدت گرسنگی، گردن مرغ زنده را میجود و آن را خام میخورد، و مالک کارناوال از این نمایش پول به دست میآورد. دختر دیگری، نیروی اعجابانگیز بدن خود در مقاومت الکتریسیته را به نمایش میگذارد. زن دیگری، ذهن تماشاگرانش را میخواند و با این کار خود از آنها پول میگیرد.
استان با دستیابی به رموز فریب مردم از راه خواندن اطلاعات شخصی آنها، تلاش دارد تا به جایگاه پیت برسد. او با ازدواج با ملی، بهترین همکار را برای پیشرفت در مسیر منتالیستی خود مییابد و با پشتکار و تلاش دونفره خود، جایگاه بسیار خوبی در بین طبقه مرفه جامعه به دست میآورند. با آشنایی استان با دکتر لیلیت ریتر، روانشناس، برنامه روانکاوی ذهنی استان، به فریب مردم تغییر شکل میدهد و در یک همکاری دونفره مالی و عاشقانه، بین او و دکتر لیلیت ریتر، سود بسیار زیادی از راه فریب طبقه پولدار جامعه که از مشتریان دکتر لیلیت هستند، نصیب آن دو میشود. ولی در پایان داستان، یکی از مشتریان استان با کشف فریبکاری استان، با او درگیر میشود. در پی این درگیری و با قتل مشتری و دستیارش توسط استان، استان و همسرش ملی میگریزند. ملی، او را ترک میکند. استان به سراغ دکتر لیلیت میرود، او را مییابد و اندوختهاش را از او میخواهد ولی با حیرت فراوان متوجه میشود که دکتر لیلیت او را فریب داده است و استان در عین اعتماد فراوانش به دکتر لیلیت، فریب او را خورده است و دکتر لیلیت قصدی برای بازپس دادن پول ندارد. استان میگریزد ولی در نهایت به جایگاهی میرسد که روزی برایش پایینترین جایگاه انسانی بود. او مجبور میشود تا در یک کارناوال دیگر نقش مرد زندهخواری را بازی کند که در ابتدای داستان از آن سخن به میان آمد.
با نگاهی به ریتم آفرینش رویدادها میتوان دریافت که روند ورود استان به کار روانکاوی ذهنی نیز مانند آشناییاش با زینا، بسیار شتابان انجام میشود. گویی او در درون خود، این استعداد را نهفته داشته است. قطعات بسیار زیادی از داستان را کارکترها و رویدادهایی در بر میگیرند که عملاً نقش چندانی در روند ساختاری داستان بر عهده ندارند. مالک پولپرست کارناوال، و یا مردی که در اسارت اوست و رویدادهای زیادی را میآفریند، همگی مثالهایی از این قطعات زائد داستان فیلم هستند. به طور کلی میتوان با تجمیع قطعات آشنایی استان با دختر تردست یعنی ملی، و زن منتالیست یعنی زینا، همین داستان را با همین ساختار و هدف پیش برد و قطعات دیگر را به راحتی حذف نمود.
فیلم کوچه کابوس، با تقطیع داستانش در سه بخش، مخاطب را مورد هدف قرار میدهد. در بخش اول، استان از خانه و خود گذشتهاش میگریزد، با کارناوال و زینا و پیت آشنا میشود، ترفندهای مورد نظر را میآموزد و شروع به کار میکند. در بخش دوم، با ازدواجش با مُلی، راه شهرت و افتخار را در پیش میگیرد، با طبقه مرفه آمریکا ارتباط برقرار میکند و در این میان با زنی به نام دکتر لیلیت آشنا میشود. در بخش سوم، با وسوسههای دکتر لیلیت، با آدمهایی وارد معامله کاری میشود که دارای گذشته بسیار تاریک و خطرناکی هستند. در این بخش، بزرگترین چالش و موومان داستانی فیلم روی میدهد. استان که خود مدعی منتالیستی در میان اطرافیان خود است و چنان میپندارد که توانایی خواندن ذهن همه انسانها را دارد، خود توسط دکتر لیلیت مورد ذهنخوانی قرار گرفته است. او فریب روانشناسی را میخورد که استان او را سادهلوح و تنها یک شریک کاری میپندارد، ولی در نهایت داستان، استان متوجه میشود که دکتر لیلیت، از او تنها به عنوان یک طعمه برای اخاذی از طبقه مرفه جامعه آمریکا بهرهبرداری کرده است و خود، در پشت سپر امن خویش تنها در انتظار دلارهایی که استان کسب میکرده است، نشسته است. این رویارویی، بزرگترین رویارویی شخصیتی بین دو شخصیت اصلی این داستان، یعنی استان و دکتر لیلیت است که بازگوکننده این پیام است که انسانها در هر مسیر و راهی که به درجاتی از مهارت میرسند دچار خطر زودباوری میشوند و در اثر این زودباوری، دچار غرور و اعتماد بنفس کاذب میشوند و دیگر بیش از این، مراحل پیشرفت را طی نمیکنند و دچار سقوط کاری و اخلاقی میشوند.
قطعه پایانی داستان فیلم در بازسازی روح یک زن برای فریب مشتری استان نیز آن چنان پخته و حرفهای طراحی نمیشود. گویی نویسنده و کارگردان راه دیگری را برای افشاگری فریبکاری استان و پایاندادن به مسیر اشتباه زندگی او نمییابند و قصد دارند تا به سرعت، داستان را به سمت نابودی سرشت بد و زشت در داستان پیش ببرند و نتیجه را به سوی پیروزی سرشت خوب و پاک تغییر دهند.
تقریباً همه کارکترهای داستان، بدون شناسنامه کافی و کامل در داستان حضور مییابند. از استان که شخصیت اصلی داستان است تا ملی، زینا، دکتر لیلیت، و مالک کارناوال، همگی کارکترهای مبهمی هستند که معرفی کامل و کافی از گذشته و زندگی آنها نمیشود. گویی مخاطب میباید شخصیتهای ناگفته این کارکترها را خود در درون ذهنش بازسازی کند.
صحنهپردازیها، طراحی صحنه و لباس کارکترها، بسیار هوشمندانه و هدفمند انجام شده است. تفاوت ساختاری بین زندگی طبقات مرفه و فقیر در آمریکای ابتدای قرن بیستم به خوبی بازسازی شده است.
فیلم کوچه کابوس، نگاهی ساختاری به پیدایش و پیشرفت گرایش روانکاوی ذهنی در روانشناسی دارد. گرایشی که در بسیاری از جوامع، با انحرافهایی کوچک و بزرگ به سمت خوانش ذهنی بیمار، و در نهایت به سوی فریبکاری و کلاهبرداریهای بزرگ پیش میرود، و این خود از مشاوره رواندرمانی به بزهکاری و جرم اجتماعی تبدیل میشود. استان، نمونه خوبی برای جذب افراد سرخورده و فقیر جامعه است که با کشف یکی از راههای کلاهبرداری و بزهکاری، از سادگی و صداقت مردم سوءاستفاده میکند و تا بالاترین درجات جرم، یعنی قتل، پیش میرود. در این میان، نقش دکتر لیلیت نیز خالی از بحث نیست. دکتر لیلیت نیز نشانهای خوب از سوءاستفاده طبقه دانشمحور جامعه مانند پزشکان است که با بهرهبرداری غیرعلمی و غیراخلاقی از جایگاه اجتماعی خود، به شهرت و ثروت میرسند و شاید هیچ گاه توسط مردم و یا دولت شناسایی نشوند.
کوچه کابوس، ملودرامی اجتماعی و پرمعنا از واقعیتی بزرگ در همه دنیاست. این واقعیت، ترس و توهم مردم از درون و گذشته خود است. توهم بزرگی که در کلام آن را روح مینامیم و همواره در پی کشف آنیم. فیلم، با بهرهگیری از این داستان میکوشد تا مرز بین روانشناسی علمی و فریبکاری غیراخلاقی را پررنگتر کند. داستان فیلم، تلنگری به ظاهر سینمایی و خوشآب و رنگ ولی سنگین، هم به مردمی است که کشف روح و خوانش ذهن را چنان آسان میپندارند، و هم به فریبکاران و بزهکارانی که چنان میانگارند که شیوه کلاهبرداری آنها همواره و بیمشکل به هدف میرسد.
پایان خبر/